دفترچه چرمی

دنیا از دیدِ یک دانشجوی پزشکی

دفترچه چرمی

دنیا از دیدِ یک دانشجوی پزشکی

غم

یه روز یه پسر بود، یه پدر بود، یه برادر بود، یه پسر دایی بود

خیلی مهربون بود همه هم دوستش داشت

هر سال تو عزاداری امام حسین شرکت میکرد و نذری میداد با همه نداری هاش

هر دو سال یک بار یه کاروان میبرد پیاده روی اربعین

تازه امتحان قبول شده بود برای کاروان داری مراسم حج

یه روز جلو مسجد از دماغش خون میاد میبرنش بیمارستان

3 ساعت بعد میره کما، تو MRI یه لکه خون به اندازه یه پرتقال تو مغزش میبینن

5 روز بعد قلبش ایست میده

خانوادش تصمیم به  اهدا اعضاش میگیرن

غمش میمونه به دل ما

قصه ما به سر رسید، امیر علی و زهرا دیگه باباشونو ندیدن